سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ای ابن مسعود! هرکس دانش آموزد و بدان عمل نکند، خداوند روز قیامت او را کور محشور می گرداند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :575
بازدید دیروز :455
کل بازدید :410265
تعداد کل یاداشته ها : 1000
04/2/15
9:3 ع
موسیقی

نامه ی چارلی چاپلین به دخترش جرالدین

دخترم جرالدین، اینجا شب است. یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه این سپاهیان بی سلاح خفته اند. نه برادر و خواهرت، حتی مادرت. به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم خودم را به این اطاق کوچک نیمه روشن به این اطاق پیش از مرگ برسانم. من از تو بسی دورم، خیلی دور اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را آنجا روی میز هم هست، تصویر تو اینجا روی قلب من هم هست فراموش کنم. اما تو کجایی. آنجا در پاریس افسونگر و بر روی آن صحنه پرشکوه تئاتر شانزه لیزه..... این را می دانم و چنان است که گوئی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدم هایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی برق ستارگان چشمانت را می بینم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن ایرانی است که اسیر تاتارها شده است. ستاره باش و بدرخش، اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهای که برایت فرستاده اند تو را فرصت هوشیاری داد در گوشه ای بنشین نامه ای را بخوان و به صدای پدرت گوش فرادار. من پدر تو هستم جرالدین، من چارلی چاپلین هستم. وقتی بچه بودی شبهای دراز بر بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم: قصه زیبای خفته در جنگل، قصه اژدهای بیدار در صحرا، خواب که به چشمان پیرم می آمد طعنه اش می زدم و می گفتم: که برو، من در رویای دخترم خفته ام، رویای دیدن جرالدین، رویا، رویای فردای تو، رویای امروز تو. دختری می دیدم بر روی صحنه، فرشته ای می دیدم بر روی آـسمان که می رقصد. و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: دختره را می بینی، این دختر همان دلقک پیره، اسمش یادته؟ چارلی. بله دخترم من همان چارلی هستم، من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت توست. من با آن شلوار پاره پاره رقصیدم و تو در جامع? حریر شاهزادگان می رقصی. این رقصها و بیشتر صدای کف زدنهای تماشاچیان گاه تو را به آسمانها خواهد برد، برو، آنجا هم برو. اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن. زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد. من یکی از اینان بودم جرالدین، در آن شبهای افسانه ای کودکی که تو با لالایی قصه های من به خواب می رفتی من همچنان بیدار می ماندم. در چهره تو می نگریستم. ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه هرگز تو را خواهد شناخت؟ تو مرا نمی شناسی جرالدین،در آن شبهای دور بس قصه ها برای تو گفتم، اما قصه خود را هرگز نگفتم. این هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد، این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام، من درد بی خانمانی را کشیده ام و از اینجا بیشتر من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند اما صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند احساس کرده ام، با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد.

جرالدین داستان زندگی من به کار تو نمی آید. از تو حرف بزنم. به دنبال نام تو نام من است چاپلین. با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمینی را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند خود گریستم. جرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون می آئی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن. اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس. حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خرید لباسهای بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار. به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا قبول کند. اما برای خرجهای دیگرت باید صورت حساب بفرستی. گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد. مردم را نگاه کن و دست کم روزی یکبار با خود بگو: من هم یکی از آنها هستم آری تو یکی از آنها هستی دخترم نه بیشتر. هنر بیش از آن که دوبال دور پرواز به انسان بدهد اغلب دو پای او را نیز می شکند وقتی به آنجا رسیدی که حتی برای یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خود بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم از قرنها پیش آنجا گهواره بهاره کولیان بوده است. در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید. زیباتر از تو، چالاک تر از تو و مغرورتر از تو. آنجا از نور کورکننده تئاتر شانزلیزه خبری نیست. نورافکن رقاصگان کولی تنها نور ماه است نگاه کن، خوب نگاه کن، آیا بهتر از تو می رقصد، همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند. جرالدین من خواهم مرد، و تو خواهی زیست. امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر. اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست این باید، مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. جستجویی لازم نیست این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول سکه با تو حرف می زنم برای این است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم.

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بودم. اما این حقیقت را با تو بگویم دخترم، مردمان روی زمین استوار بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند. جرالدین شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس روی جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس، ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبائی تو را گول بزند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند دل به زر و زیور مبند. زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و این الماس بر گردن همه می درخشد. اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی با او یکدل باش. به مادرت گفتم در این باره برایت نامه ای بنویسد. او عشق را بهتر از من می شناسد. او برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است. جرالدین می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند، با اندیشه های من جنگ کن، دخترم من از کودکان مطیع خوشم نمی آید، با این همه پیش از آنکه اشکهای من این نامه را تر کند، می خواهم یک امید به خود بدهم، امشب شب نوئل است، شب معجزه است و امیدوارم که معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را من به راستی می خواهم بگویم دریافته باشی. چارلی دیگر پیر شده است. جرالدین دیر یا زود باید به جای آن جامه های رقص، روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی، حاضر به زحمت تو نیستم، تنها گاهگاهی چهره خود را در آئینه ای نگاه کن آنجا مرا نیز خواهی دید. خون من در رگهای توست جرالدین و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد چارلی را، پدرت را فراموش نکنی، من فرشته نبودم، اما تا آنجا که در توان من بوده تلاش کردم، آدمی باشم، تو نیز تلاش بکن رویت را می بوسم.